عنوان خبر:ده نمکی: مسئول دسته اخراجی های جنگ بودم!
سه شنبه 28 ارديبهشت 1389 - 16:00:34


صحبت از جنگ که می شود انگار قضیه یک جورایی برای ده نمکی فرق می کند و پذیرای ما می شود.

گفت و گو با مسعود ده نمکی آنقدرها هم آسان نیست، این را تماس های تلفنی مکررمان برای پاسخ به برخی سوال ها از ده نمکی به ما می گوید: هر بار زنگ می زنیم می گوید"ترجیح می دهم جواب ندهم".

اما صحبت از جنگ که می شود انگار قضیه یک جورایی برای ده نمکی فرق می کند و پذیرای ما می شود. در ظهر یک روز اردیبهشتی در نارمک، در دفتر کارش.

هنوز یک هفته ای از گفتگویمان با سید جوادهاشمی درباره جنگ نمی گذرد که ده نمکی خبر فوت خواهر هاشمی را می دهد و لبخندهای سید جواد در میان گفت و گو با آن همه درد و رنجش بعد از ملاقات با خواهرش جلوی چشمانمان نقش می بندد. گاهی خدا خوب ها را چقدر زود گل چین می کند.




* از روز آزادسازی خرمشهر بگویید، آن زمان کجا بودید؟

مدرسه راهنمایی درس می خواندم، لحظه به لحظه اخبار پیشروی ها در عملیات پخش می شد و همه منتظر شنیدن خبری از صحنه نهایی عملیات ها بودند.

از بهترین خاطراتی که مربوط به آزادی خرمشهر در ذهن دارم این است که قبل از آزادی خرمشهر، طی اعلام خبر آزاد سازی منطقه ای به اسم پادگان حمید آزادشهر ، در مدرسه لحظه ای بود که معلم مان 5 الی 6 نفر از ما را به صف کشیده بود تا درس بپرسد.ناظم ها وقتی خبر آزادی پادگان حمید را شنیده بودند به تک تک کلاس ها سر می زدند و خبر را اعلام می کردند، بچه ها بهترین فرصت را دیدند که از شادی کلاس را به هم بریزند و از زیر درس جواب دان فرار کنند. همه شروع کردند به شادی کردن و از کلاس بیرون رفتیم.

* چند سالتان بود که به جبهه رفتید؟

دوم دبیرستان بودم. 16سالم بود که به جبهه رفتم و از سال 64 تا 67 در جبهه بودم.در مدرسه راهنمایی، هرچه اصرار می کردیم به جبهه اعزاممان کنند، قبول نمی کردند، چون شرایط سنی وجود داشت. تا اینکه وارد دبیرستان شدیم، اول دبیرستان کل مدرسه را برای آموزش نظامی پادگان افسریه بردند ، که حدود یک هفته دوره آموزشی آنجا بودیم، به خاطر سن کم، تلاشمان برای رفتن به جبهه به جایی نمی رسید.

خیلی از بچه ها مجبور بودند شناسنامه ها یشان را دستکاری کنند، البته بعضی وقت ها هم لو می رفتند. من هم به خاطر سن کمم، مجبور بودم شناسنامه ام را دستکاری کنم و سنم را بالا ببرم.

به پادگان شهید بهشتی در نظام آباد رفتم. مامور اعزام بهم نگفت که فهمیده کپی شناسنامم را دست کاری کردم، فقط گفت: "برو قدت 10سانت که بلند تر شد بیا".
منم باورم شد و رفتم میل بارفیکس خریدم و حدود 6 الی 7 ماه تمرین می کردم که قدم 10سانت بلند تر شود.

بعد از چندین ماه تلاش، کفه کفشم را پنبه گذاشتم و کفه کوبیدم که قدم بلند تر شود، زمانی که برای اعزام به همان پادگان رفتم، دیدم مامور اعزام قبلی از آنجا به جبهه اعزام و شهید شده است.

پدر و مادرم با رفتنم به جبهه مخالف بودند. به هر حال سنم کم بود و پسر بزرگ خانواده بودم، تنها 16سالم بود. تنها راهی که برای رفتن داشتم این بود که،هم جعل شناسنامه کنم، هم جعل رضایت نامه والدین.

روزهای اعزام داشت نزدیک می شد زمانی که با بچه ها ثبت نام رفتیم، پرونده ها را جابه جا کردیم و جزء نیروهایی بودیم که برای چندمین بار می خواستند به جبهه بروند. البته یک هفته آموزشی مرحله اول را دیده بودیم.

یادم می آید قبل از اعزام کم کم لباسهایم را از خانه بیرون می بردم که مادرم متوجه نشود. روزی دو سه دست لباس روی هم می پوشیدم و می بردم یکجا پنهان می کردم، حتی برای دلخوشی پدر و مادرهایمان کتاب های درسی را هم در ساک اعزام گذاشتیم.

روز اعزام به برادر کوچکم می گفتم می روم جبهه و ... فکر می کرد برایش قصه می گویم. روز اعزام باید از راه آهن حرکت می کردیم. نامه ای برای پدر و مادرم نوشتم و هماهنگ کردم سر ساعتی که مطمئن شدم سوار قطار هستم، یک نفر نامه را دم خانه مان ببرد.

متاسفانه آن روز،حرکت با تاخیر مواجه شد، هر لحظه ممکن بود نامه قبل از حرکت ما به دست پدرم برسد، خیلی لحظات پر اضطرابی بود. بالاخره سوار قطار شدیم و حرکت کردیم .اما باز هر لحظه فکر می کردم، الان بابایم با موتور دارد دنبالمان می آید تا جلویمان بگیرد.

برای بار اولی که به جبهه اعزام شدیم در گردان سلمان، پادگان "دو کوهه" رفتیم. لشگر حضرت رسول می خواست به خط پدافندی منطقه مهران برود.

یک دفعه از فضای شهر، وارد فضای جبهه شده بودیم و آمادگی اش را نداشتم. شب اولی که نگهبانی دادم با یک دست لباس معمولی رفتم و آن زمان هم زمستان بود و شب های خیلی سردی داشت. از سوز سرما گریه ام گرفته بود و تمام دستها و ناخن هام یخ زده بود. بعد از آن به خط پدافندی برای عملیات والفجر هشت رفتیم.

*بعد از اینکه نامه بدست خانواده تان رسید چه اتفاقی افتاد؟

خوب صددرصد خیلی ناراحت شدند. در عملیات والفجر 8 که زخمی شدم و به پاهایم ترکش خورد، روی هوا هم که بودم فقط به این فکر می کردم چه شکلی به پدرم خبر دهم. اصلا به این فکر نبودم که زخمی شدم، فقط می گفتم: بابام بفهمه منو می کشه.

فکر می کردم جبهه می آیم و چند سالی سالم می جنگم. اما همان روزهای اول عملیات زخمی شدم.
پدرم آمد بیمارستانی که بستری بودم و من را برد و در بیمارستان ژاندارمری بستری کرد. این خاطره اولین اعزامم بود.

* بعد از اینکه بی خبر به جنگ رفتید، پدر چه برخوردی داشت؟

اولین بار من را در بیمارستان دید و تنها گریه می کرد، وضعیت خوبی نداشتم و تمام رنگ و رویم زرد شده بود، حتی امکان داشت پاهایم را قطع کنند. هم لحظات پراضطرابی بود و هم اینکه مساله من و پدرم تنها به جریان جبهه رفتنم بر نمی گشت. از قبل از اینکه جبهه بروم به خاطر اینکه مسجد می رفتم و یکسری فعالیت ها داشتم اختلافاتمان زیاد بود، خیلی رابطه خوبی نداشتیم. اما آن لحظه ای که بالای سرم در بیمارستان آمد چیزی نگفت و فقط به هم نگاه می کردیم و گریه می کردیم.

*نا گفته های مسعود ده نمکی از دوران جنگ؟

یکی از مهم ترین ناگفته هایم از جنگ "اخراجی ها" بود، آدم هایی که در جنگ دیده بودم و با آنها زندگی کرده بودم. شاید چون آنقدر ناگفته بود به همین دلیل اینقدر واکنش برانگیز بود. خیلی ها ناگفته های زیادی از جنگ دارند اما سلیقه ای با آنها برخورد می شود و همه چیز را نمی گویند.

*کدام یک از صحنه های "اخراجی ها" را از نزدیک تجربه کردید؟

بیشتر قسمت هایش همینطور بوده. چون شخصیت هایی را که می شناختم را ساختم. نوع برخوردهایی را که مرتضی با شخصیت اخراجی ها داشت و آن لحظه ای که خودش را تنبیه می کرد و بشین، پاشو می رفت برایم یکی از واقعی ترین صحنه های جنگ بود.

*در جبهه هم جریان" اخراجی ها" همینطوری بود؟

در جنگ نگه داشتن شخصیت های اخراجی ها در گردان باعث دلخوری خیلی ها شده بود. باعث شده بود خود من را دیگر، بعضی ها قبول نداشته باشند.

*ده نمکی هم جزء " اخراجی ها" ی جنگ بود؟

نه من مسوول دسته آنها بودم.

* از جنگ بگو؟

به نظرم مهم ترین ویژگی جنگ آدم های جنگ بودند. فضای بچه های جنگ طوری بود که انگار همه آدم ها همدیگر را صد سال می شناسند. آدم ها با یک نگاه یا سلام با هم رفیق می شدند.

رفاقتی که الان 20 سال که از جنگ می گذرد، هنوز با هم ارتباط دارند. شوخی هایی که با هم می کنند برادر با برادر نمی کند و مهم ترین ویژگی های جنگ که هیچ وقت از خاطرم نمی رود، رفاقت هایش بود.

من بهترین رفیق هایم را در دوران جنگ از دست دادم. کسانی که بیشترین رابطه محبت و عاطفه را با آنها داشتم. بعد از جنگ هم دیگر این جور آدم ها را ندیدم.

خیلی وقت ها می خواستم امتحان کنم و به آدم ها نزدیک بشوم، گول چهره شان را می خوردم. شاید نمی از دریای عطوفت و معنویت بچه های جنگ را داشته باشند، اما باز آنها نمی شوند. به خاطر همدیگر از جانشان می گذشتند، به جای همدیگر نگهبانی می دادند، به جای همدیگر روی مین می رفتند.

شاید بشود گفت امروز که بیشتر از 20 سال از آن زمان می گذرد تمام کارهایی که من کردم فقط به خاطر عهدی است که با آنها بستم.

*از نظر شما الان جنگ تمام شده؟

امام خمینی (ره) جمله ای دارد که می گوید: جنگ ما جنگ اعتقادات است مرز جغرافیایی نمی شناسد،جنگ ما جنگ حق باطل است، تمام شدنی نیست. جنگ ما جنگ ایمان و رذالت بود.شاید تعبیر" کل یوم عاشورا کل ارض کربلا" همین است.

خیلی ها فکر می کنند جنگ امام حسین (ع) جنگ حق با باطل 1400سال پیش بود، اما در هر دوره ای باید دید جز کدام دسته ای. دسته یزید یا حسین (ع)، به تعبیر امام جنگ هنوز تمام نشده، بعد از جنگ یکسری از بچه ها ماه های اول غصه این را می خوردند که دیگر باید عمرشان را به بطالت بگذارنند.

خیلی ها حتی از جبهه به تهران نمی آمدند. مثل خودم چند ماه منتظر بودیم شاید دوباره جنگ شروع شود.
وقتی چند بار پیام قطع نامه امام خمینی(ره) را شنیدیم که زندگی چیزی جز مبارزه نیست، فقط لباس آدم ها عوض می شود، اسلحه آدم ها عوض می شود،به خانه هایمان برگشتیم. از نظر من هم جنگ تمام نشده بلکه شدت گرفته. تازه جنگ آن موقع خوب بود.

*تفاوت جنگ امروز با جنگ دیروز؟

تفاوت جنگ الان و آن موقع این است که به شهدا، کشته ها و جانبازهای آن موقع، بعدها مدال فتح دادند اما در جنگ امروزی پاتو بگذاری روی مین، تو را هو می کنند.

در جنگ دیروز دشمن روبرویت بود، اما در جنگ امروز از پشت و رو با هم می خوری. در جنگ دیروز باید خون می دادی، در جنگ امروز باید خون دل بخوری .

جنگ دیروز 8 سال بود، اما جنگ امروز20 سال از آن گذشته و معلوم نیست چند سال دیگر هم ادامه پیدا کند. در جنگ دیروز به خاطر بودنت درجه می دادند، امادر جنگ امروز شاید درجه را هم ازت بگیرند.

*علاوه بر اخراجی های 3 که فیلمنامه اش را می نویسید باز هم می خواهید در رابطه با جنگ فیلم بسازید؟

بستگی دارد که ببینم چه حرف جدیدی برای گفتن دارم ، ببینم اگر حرف و قالب جدیدی باشد، این کار را می کنم. حرف برای گفتن زیاد است، اما امکانش هم باید باشد.

الان ساختن کار جنگی از خود جنگ سخت تر است، امکانات و تجحیزات و چیزهای دیگری که باید فراهم شود، مثل سال های اول بعد از جنگ نیست. هر روز سخت تر می شود.

داشتن نگاه متفاوت به جنگ هزینه هایی دارد،این هزینه ها، یک جورایی کمر آدم را می شکند، دل آدم را که می شکند هیچ،کمر آدم را هم می شکند.

*تاثیر گذار ترین صحنه جنگ؟

یکی از خاطرات خوبی که در جنگ دارم مربوط به گردان حمزه بود، که بعد از والفجر هشت در این دسته رفتم تعدادی از بازمانده های این دسته زنده مانده بودند و در عملیات کربلای 5 شهید شدند. این دسته به نوعی مدینه فاضله ای بود که آدم دوست داشت کنار این آدم ها بماند.

آنقدر آدم های خاصی بودند که در هر عملیات حداقل 10الی 20 نفرشان شهید می شدند.حضورم در آن گروه، جزء بهترین خاطرات زندگی ام است.

در همه گردان ها کارهای خدماتی که انجام می شد، مثل شستن ظرف ها و لباسها و ...نوبتی بود بعضی از گردان ها اسم آدم هایی که نوبتی کار می کردند را شهردار می گذاشتند. هر روز 2 نفر شهردار بودند. بعضی گردان ها اسمش را خادمین می گذاشتند. می گفتند چون به رزمنده ها خدمت می کند، ثواب می برد. جاهایی دیگر حالت شهردار را نداشت، مثل همین دسته ای که من در آن بودم.

می گفتیم ایثاری کار کردن، می گفتیم خدمت کردن به رزمنده ها نوبتی نباید باشد هر کس توفیق دارد باید کار کند.حتی بعضی وقت ها سر کارکردن دعوا می شد. شب می خوابیدی، صبح پا می شدی می دیدی همه پوتین ها واکس زده شده، همه ظرف ها رو یکی شسته، خیلی فضای عجیبی بود. ما هم دو سه نفر بودیم که در این دسته بخور و بخواب می کردیم. همه کارهایمان را بقیه دارند، انجام می دادند.

یکی دو ماهی خوردیم و خوابیدیم، بقیه دیدند نه اینجوری نمی شود و ما هم عین خیالمان نیست و راحت طلبیم و قرار نیست عوض شویم و مثل آنها باشیم. جلسه ای گذاشتند و گفتند به خاطر اینکه ثواب به همه نمی رسد، می خواهیم کار را نوبتی کنیم که ما را هم به کار بکشند.

ما 3 نفر مخالف بودیم، با خنده می گفتیم نه کسی که اینجا نتواند ایثار کند، در خط مقدم هم نمی تواند. شما چطور می خواهید، این فرهنگ را نابود کنید! همه می خندیدند و می دانستند می خواهیم از زیر کار در برویم که این حرف ها را می زنیم.

یادم می آید که مسوول آن دسته معلم بود و همیشه من را نصیحت می کرد اینقدر شوخی نکن، سعی کن محیط اینجا را مثل همین جا حفظ کنی. به او می گفتم: تو که ماندنی نیستی، همین امروز فرداست که شهید بشی.

می گفت:خوب؟ می گفتم:" شهید شدی بیا تو خوابم من را ببر، نشانم بده که چی در آن دنیا واقعیت دارد که من هم بیایم مثل شماها حزب اللهی بشوم و مثل شماها عمل کنم."

در منطقه پدافند، مهران سال 65 بود همان روز اول ایشان شهید شد و چهلمین روززش طبق قراری که گذاشته بودیم به خوابم آمد. دست من را گرفت و برد این طرف و آن طرف چرخاند، از من یک ده نمکی دیگر ساخت.

ده نمکی که بعد از آن جایش را گرفت و شد مسوول دسته. یکی مثل خودش. کسی که افرادی مثل اخراجی ها آمدند در دسته اش و همان حرف هایی که او می زد و انجام می داد را انجام می داد.

*پس یکی از شخصیت های " اخراجی ها" در جنگ بودید؟

شاید به این شدت" اخراجی ها" یی که می بینید نبودم اما شوخی های زیاد و یکسری کارهایی که مثل بقیه خیلی خالص باشیم نبودیم.

تعبیری از شهید مطهری در جبهه داشتیم که می گفت: شهادت یک انتخاب است نه یک انتها. واقعا به این رسیده بودیم که یکی از پایه های تکمیل پازل شهادت این است که خودت هم بخواهی.

یک روز به جایی رسیده بودم که دیگر از لحاظ روحی احساس کردم، باید شهید بشوم.

در محاصره بودیم و وضعیت خیلی سختی بود. یک لحظه خواب دیدم، دارم پرواز می کنم هر چی پرواز می کنم از آخرین حجله که شهید میمندی بود و یک ساعت پیش شهید شده بود، از آن که رد شدم فهمیدم نوبت خودم است. از خواب که بیدار شدم به بچه ها گفتم: پا شوید بروید به یک سنگر دیگر. گفتند چرا؟ گفتم بعداً می فهمید.

آنها رفتند و من شروع کردم به نوشتن که این آخرین لحظاتی است که من زنده هستم و برای مادر و خانوادم نوشتم.

یک لحظه فقط یک فکر شیطنت آمیز به ذهنم رسید. این که تو اگر شهید شوی، فرمانده این تعداد آدم هستی،اگر اینجا سقوط کند، خط سقوط می کند، شاخ را از دست می دهیم، شاخ را از دست بدهیم، حلبچه را از دست می دهیم. حلبچه را از دست بدهیم،امام (ره) ناراحت می شود، پس بهتره تو زنده بمانی!

*حالا واقعا به همین خاطر بود که شهادت را انتخاب نکردید؟

نه، در واقع یک جور توجیه و ترس بود، یک جور دنیا طلبی.
توجیهی برای آدم هایی که برای رفتن آماده نیستند. اینها همان چیزهایی است که خیلی ها حاضر نیستند در موردش حرف بزنند.

ولی من فکر می کنم واقعیت های جنگ را گفتن، همین هاست که آدم احساسات درونی خودش را بگوید. همان لحظه ای که در ذهنم گذشت، من نباید شهید بشوم و باید زنده بمانم، یکدفعه زمین و زمان به هم ریخت. احساس کردم گِل و لای و همه چیز روی سرم ریخت و زمین تکان خورد. چند ثانیه اینطور بود و بعد همه چیز که تمام شد، سرم را آوردم بالا و دیدم هنوز زنده ام.

بوی سوختگی بدی می آمد نگاه کردم، دیدم یک خمپاره 120خورده بود یک متری بالای سر من و تا کمر فرورفته بود در زمین و منفجر نشده بود.

فقط علف های دورش داشت می سوخت و این تقریبا آخرین فرصت هایی بود که در جنگ بین انتخاب های رفتن و ماندن داشتم. یکی از آخرین فرصت هایی که بود که از دست دادم.


* آنهایی که ماندند مشکلی داشتند یا اینکه باید یک عده برای نسل های بعد می ماندند؟

به هر حال آنهایی که رفتند، خیلی بهتر از آنهایی که ماندند بودند و هر بار در هر عملیات، خدا بچه ها را گلچین می کرد. شاید بشود گفت آدم ها در انتخاب خودشان می توانند در مبارزه بیایند و شهادت را انتخاب کنند. اما بعضی ها راه های سخت تر را انتخاب می کنند، شهادت شاید در یک لحظه انتخاب می افتد و آدم جانش را هم می دهد، اما وقتی جانباز می شوی، یک عمر زخم بستر و دردهای دیگر را می کشی، یا وقتی اسیر بشوی چندین سال می نشینی گوشه اردوگاه و معلوم نیست آخرش چطور شود. کسانی که می مانند امتحان سخت تری می دهند.

منبع :رجانيوز




این خبر از طرف پایگاه خبری گلستان نیوز
( http://www.golestannews.ir/news-144.html )