عنوان خبر:خاطره حدادعادل از پانزده خرداد42
چهارشنبه 12 خرداد 1389 - 19:24:44


غلامعلي حدادعادل در خاطره‌اي به بيان رويداد پانزده خرداد 1342 در تهران پرداخته است:
فروردين و ارديبهشت 1342 براي هر دو طرف (رژيم و مبارزين) ماه‌هاي بيم و اميد بود. زيرا همگي انتظار محرم را مي‌كشيدند تا دوباره مسائل نهضت اوج گيرد. از اوايل خرداد ماه بر اساس معمول، جلسه‌هاي مذهبي و هيئت‌ها آغاز شد و اذهان در بسياري از هيئت‌هاي مذهبي، به درگيري دستگاه با روحانيت و عملكردهاي نهضت، معطوف بود.



پس از واقعه 15 خرداد [عصرها] مجالس روضه در مدرسه و مسجد «حاج ابوالفتح» واقع در ميان قيام برپا مي‌شد. اين مجالس آشكارا رنگ سياسي داشت و روشن بود كه در پشت صحنه، پايگاهي براي نيروهاي متدين مخالف دستگاه و علاقه‌مندان سختكوش حضرت امام در حال طراحي است.

من در آن زمان امتحانات نهايي را مي گذراندم و تنها بعضي روزها، فرصت شركت در اين مجالس را داشتم. در يكي از روزهاي اوايل محرم نيز پس از خواندن دروس در ساعت شش بعدازظهر به مسجد حاج ابوالفتح رفتم. مرحوم «خوشدل» كه شاعري خوش طبع، انقلابي و بسيار شجاع بود آن روز در ميان مردم شعر مي‌خواند. جمعيت بسياري در مسجد جمع شده بودند. به ياد دارم يكي از مصراع‌هاي شعرش خطاب به شاه بود با اين مضمون:‌ «... تو كجا اسلام را دادي پناه! اي بي‌پناه!...»

بد گفتن به حكومت و شاه در آن زمان آن هم با چنين صراحتي، شجاعت بسياري مي‌خواست...

چند روز پيش از تاسوعا و عاشورا قرار شد همه دسته‌هاي عزاداري و هيئتها، مقابل مسجد حاج ابوالفتح، جمع شده و با يكديگر حركت كنند. واضح بود كه اين حركت، طراحي و برنامه‌ريزي دقيقي مي طلبيد و هدف از آن، نشان دادن عكس‌العمل به رژيم‌ستم شاهي بود.

روز نهم محرم(تاسوعا) هيئت‌هاي مختلف مقابل مسجد حاج ابوالفتح، جمع شدند. آن روز صبح و عصر امتحان نهايي داشتم و فرداي روز عاشورا نيز قرار بود امتحان درس ترسيمي و رقومي را كه درس مشكلي بودبرگزار كنيم. معمولا روزهاي تعطيل با يكي از دوستانم - آقاي دكتر احمد فرمند - قرار مي‌گذاشتيم تا به منزل يكديگر رفته و با هم درس بخوانيم. منزلشان در خيابان ري، حوالي كوچه دردار بود. روز عاشورا هم قرار بود به منزل ايشان بروم تا خود را براي امتحان فردا آماده كنيم. به ميدان قيام كه رسيدم با جمع بي‌شماري كه شايد به نظرم صد هزار نفر مي‌آمد، رو به رو شدم كه با شور و هيجان پلاكاردهايي در دست گرفته و در حركت هستند. پلاكاردها خلاف بيرق‌هاي هيئتها -كه تنها شعارهاي معمولي مذهبي روي آنها نوشته مي‌شد- پر از عبارت‌هاي انقلابي، سياسي و جملاتي از امام حسين(ع) بود. وقتي با اين صحنه رو به رو شدم ديگر دلم نيامد راهم را از جمعيت جدا كنم. جمعيت شعار مي‌داد و حركت مي‌كرد. نزديك كوچه دردار كه رسيدم از مردم جدا شده و به منزل دكتر فرمند رفتم. به وي گفتم كه امروز روز درس خواندن نيست، بلندشو و ببين چه جمعيتي در حال حركت است.

من تجمع سياسي كه پيش از آن ديده بودم - دو سال قبل - ميتينگ جبهه ملي در جلاليه (واقع در پارك لاله امروزي) بود. آن روز از مدرسه به اصطلاح خودمان جيم شده بوديم و به ياد دارم كه داريوش فروهر و دكتر سنجابي در آن ميتينگ سخنراني كردند. اولين بار بود كه مي‌ديديم هيئت‌هاي پراكنده از خانه‌ها، كوچه‌ها و مساجد، مانند جويبارهاي كوچكي همه به يكديگر وصل شدند و رودخانه‌اي به پهناي عرض خيابان و به طول شايد يك كيلومتر را تشكيل دادند. جمعيتي با اين ابهت،‌ شعار مي‌داد و حركت مي‌كرد.

با دوستم داخل جمعيت شديم. مسير حركت از «سه راه امين حضور» به «سرچشمه» (جمهوري اسلامي)، مخبرالدوله، سعدي و خيابان شاهرضا (انقلاب) بود. همراه با حركت كرديم. شعارها بسيار صريح و همه در تأييد حضرت امام بود. مرم با شور هيجان به صراحت نام ايشان را بر زبان مي‌آوردند.

وقتي به سرچشمه رسيديم، بعضي از افراد فعال نهضت، جمعيت را نگه داشت براي مردم درباره اهداف دستگاه‌ و پيامها و نيات حضرت امام سخنراني كردند ميدان مخبرالدوله نيز آقايي كه بعدها هم او را زياد ديديم، به روي چهارپايه‌اي رفت و شعارهايي داد و مردم هم وي را همراهي كردند. سپس در ميان صحبت‌هايش به رد لوايح شش‌گانه شاه اشاره كرد و مردم نيز تأييد كردند. وقتي به مقابل ساختمان پليس در نزديكي دروازه دولت رسيديم مأموران انتظامي و افسراني را ديديم كه داخل ساختمان، از پشت پنجره‌ها به جمعيت نگاه مي‌كردند و مردم با مشت‌هاي گره كرده رو به آنها فرياد مي‌زدند: «اسراييل رسوا شد» و با اين شعار به روشني شاه و عواملش مزدوران صهيونيسم مي‌خواندند.

اطلاعيه‌هاي حضرت امام در مخالفت با رژيم به قدري صريح و تند بود كه {خون مردم را بر ضد رژيم، به جوش مي‌آورد} به گونه‌اي كه براي اجراي فرامين امام،سر و جان نمي شناختند.

هنگامي كه جمعيت مقابل دانشگاه تهران رسيد، دو نفر بالاي سردر دانشگاه - كه مانند امروز نبود و بعدها آن را تغيير دادند - رفته و سخنراني كردند. يكي از دانشجو و ديگري شهيد «مهدي عراقي» بود كه من تا آن زمان ايشان را نمي‌شناختم.

اين راهپيمايي حركت بسيار عجيبي بود. به يك معنا مي‌توان گفت كه دستگاه غافلگير شد. زيرا آن روز از ناحيه مأموران انتظامي عكس‌العمل خاصي مشاهده نشد و درگيري اتفاق نيفتاد. از سويي كنترل آن جمعيت نيز براي رژيم خطرناك و كار آساني نبود. آن اجتماع گسترده مردم و آن شعارهاي تند و صريح واقعا نگران كننده مي‌نمود. بعدها شنيدم كه مردم قرار بود آن روز به طرف كاخ هم بروند؛ اما دقيقا نمي‌دانم كجا رفتند. چون ساعت دو بعدازظهر من و دوستم از جلو دانشگاه به خانه برگشتيم تا خود را براي امتحان فردا آماده كنيم.
مسلم اينكه پيش از آن، ‌هرگز هيئتها در يك جا جمع نمي‌شدند تا مسيري به جز مسير هر ساله را بروند. آنها معمولا به بازار مي‌رفتند. اما به لحاظ شدت تأثير نهضت حضرت امام بسياري از هيئتها و مردم، عادت هر ساله خود را رها كرده به اين جريان سياسي مذهبي پيوستند.
فرداي آن روز امتحان‌هاي نهايي ما هم برگزار نشد.

روز يازدهم محرم، ديگر راهپيمايي برگزار نشد و ما هم درسمان را خوانديم. عصر آن روز چهاردهم خرداد باز هم تظاهراتي به صورت پراكنده در ميدان توپخانه انجام شد و در همان شب گويا امام را دستگير كردند و قرار شده بود به تهران منتقل كنند.
ساعت 8 صبح به جلسه امتحان نهايي رفتيم. حوزه ما در مدرسه علميه پشت مدرسه شهيد مطهري بود. حدود ساعت ده امتحان را تمام كرده و همراه يكي از دوستانم كه منزل او هم اطراف خيابان خراسان نزديك منزل ما بود از سرچشمه به طرف چهارراه سيروس، حركت كرديم. نزديك چهارراه، درست رو به روي مسجد «حوض» (مرحوم آقاي شعراني، امام جماعت آن مسجد بود) جوان 25 ساله‌اي با التهاب و هيجان گفت: آقايان! شما مي‌دانيد كه ديشب آيت‌الله خميني را دستگير كردند! با تعجب گفتم: نه! اما گويا پتكي برسر ما كوفتند. وقتي توضيح بيشتر خواستيم گفت: ديشب آقاي خميني را در قم دستگير كردند و هم اكنون همه شهرها شلوغ است. شما هم به بازار برويد. ما نيز تا نزديكي بازار آهنگرها پيش آمديم، ساعت 10:30 صبح بود. از دور و نزديك صداي تيراندازي شنيده مي‌شد. ناگهان در فاصله صدمتري خود به مأموران انتظامي برخورديم كه پهناي خيابان را پر كرده و به طرف مردم مي‌آمدند. تمام مغازه‌ها تعطيل و جو متشنجي حاكم بود. وقتي با اين وضع مواجه شديم از آنجا به چهارراه سيروس بازگشتيم و سپس به خيابان مولوي رفتيم. هنگام عبور از كلانتري شش- واقع در خيابان مولوي- استواري را ديدم با هيكلي درشت كه انيفورم تابستاني به تن داشت و با مسلسلي بر دوش از آنجا مراقبت مي‌كرد. شايد حدود پنجاه متري كه از كلانتري دور شديم صداي مسلسل آن استوار را شنيدم كه به طرف مردم تيراندازي كرد.

پس از اين واقعه به ميدان قيام رسيديم (ميدان شاه سابق را به لحاظ همين رويداد و موقعيت ميدان قيام 15 خرداد نام نهادند) مردم يك كيوسك سفيدرنگ راهنمايي رانندگي كه در ضلع شرقي اين ميدان مستقر بود از جا كنده و واژگون كرده بودند و روي آن با ذغال و رنگ نوشته بودند «مرگ بر شاه» و عبارت‌هايي از اين قبيل.... ديگر تيراندازي به اوج خود رسيد و من به ناچار به منزل پدربزرگم واقع در خيابان «لرزاده» رفتم. خاطر دارم كه آن روز آب تهران هم براي مدتي قطع شد و همين امر به وحشت مي‌افزود. منزل ما در خيابان خراسان، داخل كوچه حاجي قاضي، نزديك خيابان زيبا بود. [آن روز هر طور كه بود خود را به منزل رسانديم]. تيراندازي تا بعدازظهر ادامه داشت. خبرهاي پراكنده‌اي از كشتار و درگيري مردم با مأمورين به گوشمان مي‌رسيد. اما ديگر نمي‌دانستيم كه سمت بازار چه اتفاقاتي رخ مي‌دهد. براي مثال خبر مي‌آوردند كه مردم به قصد گرفتن راديو، به ميدان ارك حمله كرده‌اند و درگيري شديدي رخ داده و عده‌اي هم كشته شده‌اند.

مأمورين شاه كوچه به كوچه مردم را تعقيب و به آنها تيراندازي مي‌كردند. حتي در خيابان خراسان نيز صداي تيراندازي به گوش مي‌رسيد، با اينكه چند كيلومتر از بازار فاصله داشت و مركز تجمع مردم هم نبود.
ساعت 4 بعدازظهر برادرم «شهيد مهندس مجيد حدادعادل» كه سر نترسي داشت و آن موقع [فقط يازده-دوازده سال بيشتر نداشت] به كوچه شترداران رفت كه حدود صدمتر از خانه دورتر بود. من ناگهان با شش هفت نفر از پاسبانان رو به رو شدم كه از فاصله چهل متري، به سوي مردم تيراندازي مي‌كردند و شعله سلاح آنان كاملا مشخص بود. به سرعت در خانه را باز كردم و برادرم را صدا كردم تا به خانه بيايد و تير به او اصابت نكند.
جنايت‌هاي رژيم به جايي رسيده بود كه اگر در كوچه‌ها با يك روحاني برخورد مي‌كردند دستكم اگر او را نمي‌كشتند، حتما دستگيرش مي‌كردند. آن روز در واقع روز كشتن بود، نه دستگيري. در همان بعدازظهر، خود من شاهد بودم كه يك مرد روحاني هنگام عبور از خيابان، عبا و عمامه‌اش را در دستمالي پيچيده و به دستش گرفته بود و با لباس رسمي و بسيار با احتياط حركت مي كرد.
فرداي آن روز شانزدهم خرداد حكومت نظامي اعلام شد امتحانات نهايي ما هم يك هفته به تعويق افتاد.

منبع : فارس



این خبر از طرف پایگاه خبری گلستان نیوز
( http://www.golestannews.ir/news-163.html )