عنوان خبر:ساعات پاياني عمر ده نمكي
شنبه 4 دي 1389 - 20:04:07


فهميدم كه ديگر بايد غزل خدا حافظي را بخوانم .دفتر چه يادداشتم را در آوردم و شروع كردم به نوشتن وصيت نامه: اين آخرين برگ از خاطرات من است .در اين ساعات پاياني عمرم در زير اين آسمان كبود در بهاري خون بار از پيشگاه خدا براي همه كوتاهي هايم استغفار مي كنم



شب ها نگهباني و پاسبخشي و صبح ها توي سنگر و استتار و خاطره نويسي كارمان شده بود .يك روز علي رغم اينكه گفته بودم كسي تردد نداشته باشد سر و صداي گفتگوي چند نفر از بيرون به گوشم خورد .سرم را از سنگر بيرون آوردم و ديدم يكي از بچه هاي اطلاعات عمليات لشكر به همراه حاج محمد كوثري فرمانده لشكر و دو تا از بچه هاي مهندسي راست راست در روز روشن آمده اند بازديد خط و كمين ها.سلام عليكي كرديم و از صحبت هايشان متوجه شدم كه تصميم دارند خاكريزي دو جداره از دامنه تپه مقابل در دشت مشرف به درياچه دربنديخان تا كمين ما ايجاد كنند.با شنيدن اين حرف برق از سه فازم پريد و گفتم حاج آقا !اينجا مثلا كمين تپه مهدي و شاخ شميران است و ما در استتار كامل زير پاي عراقي ها دو هفته است كه طاقت آورده و ديده نشده ايم .با اين رفت و آمد شما جان بچه ها به خطر مي افتد و كمين ها لو مي رود .وقتي جاي ديدگاه عراقي ها را نشانشان دادم حرفم را قبول كردند و از كشيدن خاكريز منصرف شدند.

فرداي آن روز داخل سنگر خوابيده بودم كه در عالم خواب و بيداري خودم را در حال پرواز حس كردم .هرچه بالاترمي رفتم از آخرين طاق نصرت شهدائي كه مي شناختم عبور مي كردم . عكس هاي همه رفقا و شهدا را در دوراني كه در جبهه باهم بوديم را ديدم. آخرين عكس تصوير شهدائي بود كه همين چند روز پيش شهيد شدند .با عبور از آن ها فهميدم كه ديگر بايد غزل خدا حافظي را بخوانم .از خواب پريدم و به كيوان محمدي و حسن سامير و محمدي گفتم سريع از اين سنگر بيرون برويد.حسابي متعجب شدند و پرسيدند آخه كجا برويم ؟گفتم بريد داخل بقيه سنگرها نمي خواهم همه داخل يك سنگر باشيم ! با تعجب وسايلشان را جمع كردند و رفتند در سنگر هاي مجاور.دفتر چه يادداشتم را در آوردم و شروع كردم به نوشتن وصيت نامه:

اين آخرين برگ از خاطرات من است .در اين ساعات پاياني عمرم در زير اين آسمان كبود در بهاري خون بار از پيشگاه خدا براي همه كوتاهي هايم استغفار مي كنم...پدر و مادر عزيزم..

در حين نگارش اين سطور از وصيت نامه بودم كه شبه اي در ذهنم آمد. از خودم پرسيدم آيا من واقعا آماده شهادت هستم؟خوب كه فكر كردم ديدم دست و پايم هنوز در دنيا بند است و هنوز از همه چيز دل نكنده ام. پيش خودم آمدم توجيه اش كردم و گفتم خدايا ! من اگر بميرم چه كسي اين خط را نگه مي دارد؟ اين سنگر هاي كمين اگر سقوط كنند تپه مهدي هم سقوط مي كند. اگر تپه مهدي سقوط كند شاخ شميران سقوط مي كند و اگر شاخ سقوط كند حلبچه !!!مي خواهم بمانم و آخرين لحظات جنگ را ببينم مي خواهم بمانم كه امام تنها نماند.....
هنوز اين فكر ها در سرم بود و قلم روي وصيت نامه كه زمين زمان با سوت خمپاره اي به هم ريخت .تا به حال چنين لرزشي را بر روي زمين حس نكرده بودم .كلي گل و لاي از آسمان بر سرم باريد و منتظر انفجار عظيم بودم كه سكوت حاكم شد...

بوي سوختگي علف ها از نزديك مي آمد .سرم را بالا آوردم و ديدم در يك متري سنگر درست بالي سرم گلوله خمپاره 120 در خاك فرو رفته و علفهاي اطرافش در حال سوختن هستند و در كمال حيرت اين خمپاره منفجر نشده .ومن ماندم كه ماندم كه ماندم..

همه بچه ها از سنگر ها بيرون آمده بودند و با حيرت اين صحنه را تماشا مي كردند بيشتر از همه كساني حيرت كرده بودند كه چند دقيقه پيش به زور آنها را از سنگر بيرون كردم..

فارس




این خبر از طرف پایگاه خبری گلستان نیوز
( http://www.golestannews.ir/news-793.html )