وقتي نوبت صحبت كردن به ما رسيد، ابتدا قرار بود وضعيت دشمن گزارش شود و بعد وضعيت جبهه خودمان به شهيد بزرگوار اشاره كردم و گفتم «شما اين مطلب را توضيح بدهيد»؛ مقام معظم رهبري در زمانهاي بعد از آن جلسه به من گفت كه «تا شما اشاره كردي كه حسن بلند شو، ديدم كه يك جوان لاغر اندام و كوچولو بلند شد، بدون اينكه سر و ريشي، محاسني داشته باشد (البته ته ريش كمي داشت)، دلم ناگهان ريخت. گفتم حالا بنيصدر و اينها نشستهاند، اين جوان چه ميخواهد بگويد، تا آمد پاي تابلو، آنتن را گرفت و شروع كرد وضعيت دشمن را منطقه به منطقه تشريح كرد كه دشمن اينجا چند تانك دارد، اينجا چه تيپ و لشكري مستقر است، آنجا خاكريز زدند، اينجا ميدان مين و آنجا سيم خاردار ايجاد كردهاند، هر چه زمان ميگذشت، قلبم روشنتر و چهرهام بازتر ميشد؛ مثل يك روحاني كه مثلاً وقتي پسرش ميخواهد به منبر برود نگران است كه آيا ميتواند از عهده اين منبر برآيد يا نه. من چنين حالي داشتم ولي هر چه بيشتر صحبت ميكرد من چهرهام بازتر ميشد.»
شهيد باقري در آن جلسه چنان گزارش دقيق، مصور و خوبي ارائه داد كه همه حضار حتي خود بني صدر به شگفت درآمد كه اين جوان اين اطلاعات جالب را از كجا آورده است.