این حال و روز دیروز من سر برنامه «بُنگ پسین» رادیو دزفول بود.دیروز از دو آزاده(همون اسرای زمون جنگ!) دعوت کردیم تا در برنامه زنده رادیو حضور پیدا کنن.«حاج غلامعلی حداد دزفولی» و «حاج عبدالمجید جمال» هر دو آزاده ای که اولی در عملیات والفجر مقدماتی و دومی در عملیات رمضان بدست برادران! عراقی به اسارت دراومدند.خب! چی باید میپرسیدم؟! بگم! 8 سال اسارت خوش گذشت؟ از سئوالات تکراری و کلیشه ای خوشم نمیاد! اختیار دست خودشون گذاشتم که هرچی میخان بگن !...
آقای حداد کلی از عملیات فتح المبین و قضیه حفر تونل طولانی در منطقه عملیاتی گفت و چه با حرارت هم حرف میزد ولی قرار ما این بود از اسارتشون بگن که چند بار خواستم مسیر کلام رو تغییر بدم که هر بار شکست میخوردم و احساس کردم عامدانه و البته متواضعانه از نقل وقایع اسارت طفره میرفت! وقتی در بین پخش میان برنامه و باصطلاح خارج از آنتن با لحن التماس گونه ای گفتم :«حَجی دُونُم عاجز بُوی اَمُو وا قِصاته گُوی! » تسلیم شد! و از بغداد گفت! از اینکه اونها رو در ماشین ارتشی گذاشتن و مردم به اونها سنگ و گوجه وتخم مرغ و... پرتاب کردن! اونا رو تحقیر کردن و میگفت اونجا با بچه ها یاد اسارت اهل بیت افتادیم و با خودمون گفتیم اونها اولاد رسوالله بودن و اونجوری زنجیرشون کردن؛ ما که مجوس! (اصطلاحی که به رزمنده ها اطلاق می کردن) هستیم و...
فرزند پسر آقای حداد دزفولی چهل روز پس از اسارتش بدنیا میاد و 8 سال طول میکشه تا پدر و پسر همدیگه رو میبینن وقتی گفتم حاجی لحظه دیدار چه طوری بود ؟ چند بار طفره میرفت و بحث را جای دیگه ای میبرد تا آخرش وقتی اصرار منو دید گفت:هیچی اونو انداختند تو بغلم !!! میگفت تو اسارت عکس پسرش رو با کلاه نظامی براش فرستاده بودن و این عکس کلی براش درد سر ایجاد کرده بود! تازه وقتی برگشت ایران دو برادرش هم شهید شده بودن ! ...
هنوز براتون بگم تا شما هم قبول کنید که باید در مقابل اونها کم می آوردم! می گفت من اونجا خیلی دلم برا بچه ها میسوخت و طاقت دیدن شکنجه بچه ها را نداشتم ...احساس کردم وقتی حرف میزنه از نظر روحی خیلی تحت فشاره ! یه جورائی از خودم بدم میومد که دارم نارحتشون میکنم ولی چه کنم باید حرفها گفته میشد و چند بار سر برنامه از اونها عذرخواهی کردم.
آقای جمال هم که به نظر جوون تر میومد میگفت آقای حداد در عملیات رمضان فرمانده او بوده و کلی هم از رشادت این فرمانده دیروز خود گفت. میگفت ما اونجا برا داشتن یه کاغذ چه دردسری که نمیکشیدیم و یه نکته جالب :صلیب سرخی ها میگفتند که در اردوگاههای اسرای عراقی در ایران اولین چیزی که عراقی ها از ما درخواست میکردن تیغ ریش تراشی! بود ولی در اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق اولین درخواست اونها «قلم و کاغذ» بود!..
نمیدونم تا حالا برخورد دو آزاده را با هم دیدین یا نه ؟ وقتی بهم میرسن مث اینکه عزیزترین کس همدیگه هستن ! ومن هم دیروز وقتی دو برادر آزاده همدیگر رو در آغوش هم انداختند فرصت رو مغتنم شمردم و ازشون عکسی با موبایلم انداختم که فکر کنم با دیدن عکس بهتر میتونید معنای کلام منو بفهمید! آخر برنامه جملاتی گفتم که میخام باز هم اینجا بگم... ترا بخدا اگه در دوستان ،فامیل و خونوادتون آزاده دارین ؛ هواشون رو داشته باشین! اونها سفر سختی رو تجربه کردن! اونم به خاطر من و شما! و کلام امام رو فراموش نکنید که فرمود: نگذارید پیش کسوتان خون و شهادت در پیچ و خم کار های روز مره زندگی به فراموشی سپرده شوند...
نزدیک اذان بود و خیلی سریع خداحافظی کردن تا برسن به نمازجماعت ؛ اینو آقای حداد گفت... اونا رفتن اما من خسته تر از اونها بودم و دلم سخت گرفته بود ؛ هنوز حرفاشون تو گوشم هست و فکر نکنم حالا حالا ها فراموششون کنم!...